قاصدک
آن طرف تر از خانه، باغچهء قاصدکی یافته ام ، پر از قاصدکهای کوچک و بزرگ. آن یکی آن گوشهء باغچه انگار از بقیه سپید تر است و پاکیش قانعم میکند بچینمش.. راستی می دانی هر گل قاصدک چند قاصدک دارد ؟!
من هم نشمردمشان، اما فکر کنم صدتایی بشوند! در گوش هر کدام گوشه ایی از حرفهای دلم را گفتم و همه را یکی یکی به سمتی از آسمان فوت کردم تا سلامم را برایت برسانند.. به اولی عرض ادب سپردم به دومی احترام سوی را عذر تقصیر و شرمساری به بعدی.. اووووووواه عالی تر از این نمیشود، هرچه میگویم باز هم قاصدک برای تمام نا گفته هایم باقی است! آخری را قبل از اینکه به دست باد بسپارم آرام به قلبم نزدیک کردم و در گوشش زمزمه کردم : نامه را گر میبری، قاصد زمانی هم بگو....نامه را آهسته بگشا دل در آن پیچیده است نفس عمیقی میکشم که آخیش سبک شدم.. اما باز نگاهم که به این باغچهء پر از قاصدک می افتد،هجوم بغضهای فروبرده و قلیان حرفهای نگفته و اشتیاق صحبت کردن با تو وسوسه ام میکند که گل دیگری بچینم و باز شروع کنم یکی یکی قاصدکهایش را به سویت بفرستم.. اما میترسم دیگر چیزی از باغچهء قاصدکم برای روزهای بعدی باقی نماند! حالا من یک باغچه قاصدک دارم می دانی هر گل قاصدک چند قاصدک دارد؟! تازه اگر تعدادشان را ضربدر یک باغچه بکنی اووووووواه می دانی چقدر می شود؟! اما میدانی ؟! تمام قاصدکهای باغچهء قاصدکم را هم که برایت بفرستم باز هم به اندازهء این همه سالی که تو ما را تنها گذاشتی نمی رسد .. !! آخر می دانی برای اینهمه سال و اینهمه دوری چقدر حرف در دل آدم تلمبار می شود.. !! تازه اگر اینهمه ناگفته هایم را به اضافهء یک دنیا بی سرانجامی کنی، می دانی چه باقی می ماند .. ؟! - یک باور خسته . که یک روز به جمعه امید می بندد و یک روز به شاپرک و یک روز به قاصدک و یک روز.. آخر هم روزی چشمهایش در انتظار بازگشت قاصدکها به آسمان خشک خواهد شد .. میدانی ، اول می ترسیدم تمام قاصدکها را برایت بفرستم که مبدا قاصدک کم بیاورم اما حالا می ترسم دوباره قاصدکی بفرستم چون می ترسم این باور کودکانه ام نیز خسته شود.. آخر، کودکی ها، خود مادر بزرگ میگفت: (( محال است قاصدکی برایش بفرستی و قاصدکی برایت نفرستد..)) ! کاش همه چیز مثل کودکیها بود کاش باورهایم هم کودکانه باقی می ماند کاش مثل کودکیها از هیچ چیز خسته نمی شدم کاش قاصدکهایم مثل کودکیها بدستت برسد ..
من هم نشمردمشان، اما فکر کنم صدتایی بشوند! در گوش هر کدام گوشه ایی از حرفهای دلم را گفتم و همه را یکی یکی به سمتی از آسمان فوت کردم تا سلامم را برایت برسانند.. به اولی عرض ادب سپردم به دومی احترام سوی را عذر تقصیر و شرمساری به بعدی.. اووووووواه عالی تر از این نمیشود، هرچه میگویم باز هم قاصدک برای تمام نا گفته هایم باقی است! آخری را قبل از اینکه به دست باد بسپارم آرام به قلبم نزدیک کردم و در گوشش زمزمه کردم : نامه را گر میبری، قاصد زمانی هم بگو....نامه را آهسته بگشا دل در آن پیچیده است نفس عمیقی میکشم که آخیش سبک شدم.. اما باز نگاهم که به این باغچهء پر از قاصدک می افتد،هجوم بغضهای فروبرده و قلیان حرفهای نگفته و اشتیاق صحبت کردن با تو وسوسه ام میکند که گل دیگری بچینم و باز شروع کنم یکی یکی قاصدکهایش را به سویت بفرستم.. اما میترسم دیگر چیزی از باغچهء قاصدکم برای روزهای بعدی باقی نماند! حالا من یک باغچه قاصدک دارم می دانی هر گل قاصدک چند قاصدک دارد؟! تازه اگر تعدادشان را ضربدر یک باغچه بکنی اووووووواه می دانی چقدر می شود؟! اما میدانی ؟! تمام قاصدکهای باغچهء قاصدکم را هم که برایت بفرستم باز هم به اندازهء این همه سالی که تو ما را تنها گذاشتی نمی رسد .. !! آخر می دانی برای اینهمه سال و اینهمه دوری چقدر حرف در دل آدم تلمبار می شود.. !! تازه اگر اینهمه ناگفته هایم را به اضافهء یک دنیا بی سرانجامی کنی، می دانی چه باقی می ماند .. ؟! - یک باور خسته . که یک روز به جمعه امید می بندد و یک روز به شاپرک و یک روز به قاصدک و یک روز.. آخر هم روزی چشمهایش در انتظار بازگشت قاصدکها به آسمان خشک خواهد شد .. میدانی ، اول می ترسیدم تمام قاصدکها را برایت بفرستم که مبدا قاصدک کم بیاورم اما حالا می ترسم دوباره قاصدکی بفرستم چون می ترسم این باور کودکانه ام نیز خسته شود.. آخر، کودکی ها، خود مادر بزرگ میگفت: (( محال است قاصدکی برایش بفرستی و قاصدکی برایت نفرستد..)) ! کاش همه چیز مثل کودکیها بود کاش باورهایم هم کودکانه باقی می ماند کاش مثل کودکیها از هیچ چیز خسته نمی شدم کاش قاصدکهایم مثل کودکیها بدستت برسد ..
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم مهر ۱۳۹۰ ساعت 15:21 توسط علی
|