محبوب ، فراموش شده

این چه عطریست که از کوی و برزن سرزمین ما به مشام می رسد؟ این چه شوریست که زیر پوست شهر جاریست؟ هر چه به نیمه ی شعبان نزدیک تر می شویم جنبش و تکاپو بیشتر می شود.
شهر را آذین می بندند، بر سر هر میدانی اتاقکی، مملو از شربت و شیرینی و نوار و ... برپا میسازند.
مطبوعات مقالات و گزارشات ویژه میلادش را به تحریر در می آورند.
در رادیو و تلویزیون همه به فکر تدارک ویژه برنامه های شاد و آموزنده هستند.

سایت های فرهنگی، مذهبی به تحلیل ابعاد مختلف زندگیش می پردازند.
مساجد، غبار روبی شده و خود را برای با شکوه ترین جشنها مهیا و مجهز می نمایند.

سالهاست که چنین بوده! این گونه رفتار کرده ایم و خواهیم کرد!
دل به این بسته ایم که مراسم میلادش را هر سال بزرگتر و با شکوه تر از پیش برگزار کنیم. با این تکاپو ها، رفت و آمدها و آذین بستن ها و... سرخوشیم. جشن نیمه ی شعبان، برایمان سنت شده است!!
نکند:
به زندگی در کاروان سرای غیبت عادت کرده باشیم.
نکند در گیر و دار این پلاکارد نوشتن ها، برنامه تدارک دیدن ها، هدف را فراموش کرده باشیم.
نکند آن قدر در هوای شرجی غیبت نفس کشیده باشیم که نسیم خنک و با طراوت عصر ظهور برایمان خفه کننده باشد؟!
برای برپایی جشن نیمه ی شعبان تا هزار سال دیگر برنامه ریزی کرده باشیم اما برای صبح ظهور نه!

خلاصه در گیر و دار عاشقی، معشوق را از یاد برده باشیم!
محبوب منتظر تحت الشعاع راه و رسم شیدایی قرار گرفته باشد.

لحظه ای
آری، برای لحظه ای هم که شده برخیز بر سر هر کاری که هستی اندکی آن را رها کن و فکر کن
به روز آمدنش، به صبح ظهور
برای آن صبح دل انگیز چه فکری کرده ایم؟
چه تدارک دیده ایم؟
بی شک آن روز آمدنیست، و ما ناگزیر باید زمینه ساز آن باشیم، شایستگی و لیاقت خود را برای پیوستن به آن کاروان عظیم هستی به اثبات رسانده باشیم.
بیایید کمی هم به یاد از یاد رفته بیاندیشیم و به صبح وصال


و چه روزیست آن روز !!

الهم عجل فرجه و سهل مخرجه



دوهفته ای نیستم و درمناطق جنوبی ایران خواهم بود . التماس دعا

قاصدک


آن طرف تر از خانه، باغچهء قاصدکی یافته ام ، پر از قاصدکهای کوچک و بزرگ. آن یکی آن گوشهء باغچه انگار از بقیه سپید تر است و پاکیش قانعم میکند بچینمش.. راستی می دانی هر گل قاصدک چند قاصدک دارد ؟!


من هم نشمردمشان، اما فکر کنم صدتایی بشوند! در گوش هر کدام گوشه ایی از حرفهای دلم را گفتم و همه را یکی یکی به سمتی از آسمان فوت کردم تا سلامم را برایت برسانند.. به اولی عرض ادب سپردم به دومی احترام سوی را عذر تقصیر و شرمساری به بعدی.. اووووووواه عالی تر از این نمیشود، هرچه میگویم باز هم قاصدک برای تمام نا گفته هایم باقی است! آخری را قبل از اینکه به دست باد بسپارم آرام به قلبم نزدیک کردم و در گوشش زمزمه کردم : نامه را گر میبری، قاصد زمانی هم بگو....نامه را آهسته بگشا دل در آن پیچیده است نفس عمیقی میکشم که آخیش سبک شدم.. اما باز نگاهم که به این باغچهء پر از قاصدک می افتد،هجوم بغضهای فروبرده و قلیان حرفهای نگفته و اشتیاق صحبت کردن با تو وسوسه ام میکند که گل دیگری بچینم و باز شروع کنم یکی یکی قاصدکهایش را به سویت بفرستم.. اما میترسم دیگر چیزی از باغچهء قاصدکم برای روزهای بعدی باقی نماند! حالا من یک باغچه قاصدک دارم می دانی هر گل قاصدک چند قاصدک دارد؟! تازه اگر تعدادشان را ضربدر یک باغچه بکنی اووووووواه می دانی چقدر می شود؟! اما میدانی ؟! تمام قاصدکهای باغچهء قاصدکم را هم که برایت بفرستم باز هم به اندازهء این همه سالی که تو ما را تنها گذاشتی نمی رسد .. !! آخر می دانی برای اینهمه سال و اینهمه دوری چقدر حرف در دل آدم تلمبار می شود.. !! تازه اگر اینهمه ناگفته هایم را به اضافهء یک دنیا بی سرانجامی کنی، می دانی چه باقی می ماند .. ؟! - یک باور خسته . که یک روز به جمعه امید می بندد و یک روز به شاپرک و یک روز به قاصدک و یک روز.. آخر هم روزی چشمهایش در انتظار بازگشت قاصدکها به آسمان خشک خواهد شد .. میدانی ، اول می ترسیدم تمام قاصدکها را برایت بفرستم که مبدا قاصدک کم بیاورم اما حالا می ترسم دوباره قاصدکی بفرستم چون می ترسم این باور کودکانه ام نیز خسته شود.. آخر، کودکی ها، خود مادر بزرگ میگفت: (( محال است قاصدکی برایش بفرستی و قاصدکی برایت نفرستد..)) ! کاش همه چیز مثل کودکیها بود کاش باورهایم هم کودکانه باقی می ماند کاش مثل کودکیها از هیچ چیز خسته نمی شدم کاش قاصدکهایم مثل کودکیها بدستت برسد ..

همیشه شاهد

کاروانیان اعمال حج را به پایان رسانیده و اندک اندک خود را برای بازگشت به شهر و دیارشان آماده می کردند، عده ای بار و بنه خود را جمع آوری می نمودند، گروهی نیز در پی تهیه تحفه و سوغاتی برای اطفال و خویشان خود می رفتند لیکن در این بین داود بن کثیر رقی حال و هوای دیگری داشت، او خود را آماده می کرد تا پیش از بازگشت به آخرین وظیفه شرعی خود عمل نموده و اعمال خود را به بهترین نحو به اتمام برساند
. بنابراین وسایلش را بست و به کناری نهاد و آنگاه همراهانش را تنها گذاشت و از کاروانسرا خارج شد، وجودش سرشار از شور و اشتیاق بود و کوچه های مدینه را یک به یک طی می کرد و در راه رسیدن به او سر از پا نمی شناخت. حالا دیگر به مقصد مورد نظر رسیده بود دست پیش برد و کوبه در را نواخت، چیزی نگذشت که خادم مولایش امام صادق(ع) در را به رویش گشود، به نگاهی آشنا در چهره اش نگریست توگویی از آمدنش باخبر بود و انتظارش را می کشیده است، با خوشرویی او را به درون دعوت نمود.

داود در حالیکه قلبش از اشتیاق به تپش افتاده بود پای به خانه نهاد، امام صادق(ع) برخاست و با مهربانی از او استقبال نمود و شرح احوالش را پرسید. داوود شرح سفرش را به مکه باز گفت. آنگاه امام فرمود:

«ای داوود روز پنجشنبه اعمال تو را بر من عرضه کردند و من از مشاهده محبت و صله ارحامی که در حق پسر عمویت بجای آوردی بی اندازه خشنود و خرسند شدم

ادامه نوشته

باشکوه ترین روز زمین!


مرد تنها آرام و با وقار از میان تاریکی شب راه خود را می یابد و نیم نگاهی هم به شلوغی دور خانه ی خدا نمی اندازد. لکه ی تیره ای که در نور نقره فام ماه، سرمه ای رنگ به نظر می رسد، روی زمین می درخشد. خون به ناحق ریخته ی شده ی نفس پاکیزه ای است که مکّیان میان رکن و مقام سر بریدند.


نگاه که می کند، پلک بعضی از مردم می پرد و برخی از وحشتی که بر روحشان چنگ انداخته رکعت های نمازشان را اشتباه می خوانند. ولی برخی امیدوار و منتظر به کعبه چشم دوخته اند.

این روزها مردم به سمت مکه سرازیر شده اند و خبر کشته شدن نفس زکیه بیش از پیش مردم را شورانده است. به حکومت این روزهای عربستان هم که امیدی نیست، در هم ریخته  وآشفته شده است و قدرت هر پادشاهش به ماه نرسیده شاه بعدی می آید. یکی بعد از دیگری و همه ی این ویرانی بعد از مرگ «عبدالله» شروع شد!

نماز عشا را می خواند. با اندک جمعیت مختصری که همیشه همراهی اش می کنند. جان مرد از دردهای مردم می سوزد. تک تک رنج های بی شمار کسانی که تمام مدت همراهی اش کردند لحظه ای از مقابل چشمش کنار نمی رود. سختی های شیعیانش یک طرف، درد تنهایی خودش یک طرف. درد تردیدهای مردم، درد انکارهایشان! حق خورده شده و ظلم رفته بر خاندانش! لبریز می شود از احتیاج و اشک و می خواند:
«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»

و این جان لبریز شده از خواهش پاسخی دارد!

جبرئیل امین نازل می شود:

-وقتش شد! قیام کن! (1)

ادامه نوشته

تشرف حاج صادق تبريزى


آقاى ميرزا هادى حفطه اللّه فرمود: حاج صادق تبريزى - فرزند مرحوم حاج محمد على - گفت : سال 1306, اولين سفرى بود كه به كربلاى معلى مشرف شدم .
وقتى وارد مسيب (ازبخشهاى بين راه ) شـدم , غـسل كردم و قصد زيارت طفلان حضرت مسلم نوراللّه مرقدهمارا نمودم . راه مخوف بـود و مـن حـيوانى را كرايه كردم .
در آن وقت جناب آقا ميرزااحمد, كه سابقا وزير و از تصدى امر وزارت تـوبـه كرده بود, با دو برادرش به همراه من بودند.
مقدارى راه رفتيم و نزديك حرم آن دو بزرگوار رسيديم .
مـن چون به سوارى عادت نداشتم , پاهايم مجروح شد, لذا پياده شدم و حدود بيست قدم جلوتر از آنهايى كه با من بودند رفتم .
وقتى به نهرى كه نزد آن مرقد مطهر هست ,رسيدم , سيدى از آن نهر بيرون آمد, كه گويا از زيارت طفلان حضرت مسلم مراجعت نموده بود, و لباسهاى فاخر پر قيمت در بر داشت .
گمان كردم كه از اهل عراق است و پشت سرش زوارى هستند و به همين دليل با اين لباسهاى قيمتى در اين راه مخوف با حالت اطمينان خاطر مى رود, والا احدى جرات نمى كرد با آن لـبـاسهاتنها حركت كند, چون امنيتى بين راه نبود و حتى ما فقط با يك قبا راه مى رفتيم .
وخيال كـردم كه اين سيد از ساداتى است كه براى گرفتن سهم سادات يا سهم امام (علیه السّلام) بازوار مى رود و اين لباسهاى قيمتى را پوشيده است كه او را بزرگ شمرده و در خورشان وى با او رفتار كنند.
حتى آن كـه شال ترمه سبز تو زردى بر سر بسته بود كه گوياالان از دكان تاجر خريده است .
و به خاطر اين كه گمان نكند من از او ترسيده ام به ايشان سلام نكردم .
چـهـار قـدم كـه به طرف مسيب رفت , برگشت و به ما توجه نمود و با صداى بلندى كه خارج از مـعـمول است , فرياد زد: اى اهل تبريز و اى ناظم التجار, گمان نكنيد اينهاطفل اند.
بدرستى كه ايـنـها نزد خداى تعالى منزلت عظيمى دارند.
از خداى تعالى به واسطه اينها و به بركتشان هر چه مى خواهيد, بخواهيد.
مـن اعـتـنـايى به كلام او ننمودم , چون مقام بلند آن دو طفل بزرگوار را مى دانستم و كلام سيد معرفت مرا به ايشان بيشتر نمى كرد.
داخل نهر شدم , اما عمق آن مانع از اين بود كه طرف ديگر نهر ديـده شـود, يـعـنى بايد مقدارى پايين مى رفتيم تا به سطح آب برسيم ,لذا كناره هاى نهر چون از سـطـح آب خـيلى بلندتر بود, ديده نمى شد.
از نهر خارج شدم . در آن طرف احدى از اشخاصى كه گـمان مى كردم همراه سيد باشند, نديدم .
تعجب كردم كه با وجود ناامنى راه چطور با آن شكل و لـباس تنها اين راه را طى مى كند!برگشتم ببينم اين سيد كيست ولى هيچ كس را نديدم .
آنهايى را كـه حـدود بـيـسـت قدم ازمن فاصله داشتند, صدا زدم و گفتم : اين سيد كه الان از كنار من گذشت , كجا رفت ؟ گفتند: كدام سيد را مى گويى ؟ ما سيدى را نديديم .
وارد حـرم مـطهر طفلان حضرت مسلم (علیه السّلام) شدم در حالى كه منقلب بودم و حالم طورى بود كه تاكنون سابقه نداشته است .
آن سـيـد قدى متوسط داشت و مژه هايش سياه بود مثل آن كه سرمه كشيده باشد ولى يقينا هيچ سرمه اى استعمال نكرده بود.
منبع: کمال الدین، ج 1, ص 115

پیامک های میلاد

میلاد پیامبر رحمت و امام صادق

انتظار آمد به سر اى بیقراران تهنیت

 

 

-------------------------------

 

در هفــدهــم ربیــع جلّ الخالق

كز مشفق دین دمد دو صبح صادق

هم جشن ولادت رسول مدنی

هــم عیـــد ولادت امـــام صـــادق

 

 

*****

 

از آسمان دل من خورشید و مه برآمد

شب میـلاد احمـد(ص) با نــور حیدر آمد

همه شادی نمایید که میلاد نبی شد

جلوه ی نور صادق ز بعدش منجلی شد

 

 

--------------------------

 

از بوستان احمد بگذر كه بلبل آن جا

بر شاخ گل سراید وصف جمال صادق

 

 

-------------------


ای ششم پیشوای اهل ولا

خلــق را رهبـری به دین هدی

پای تــا سر خــدا نمــایی تو

هم ز سر تا بپای صدق و صفا


ولادت نبی اکرم صلی الله علیه و آله و امام جعفر صادق علیه السلام مبارک