شب های وصل
«...سوگند به عزتت اگر مرا از خود برانی، از درگاهت دور نخواهم شد و از تملقّت دست نخواهم کشید؛
الهی اگر در بندم کنی و در پیش روی ناظران از لطف خود محرومم سازی و چشم بندگانت را به فضایح و رسوایی من جلب نمایی و فرمان دهی به آتشم اندازند و میان من و نیکانت فاصله اندازی، امیدم از تو قطع نمی شود و مهرت از دلم بیرون نمی رود؛اگر تو مرا به گناهم بازخواست نمایی، من تو را به لطفت صدا خواهم زد و اگر مرا به پستی ام مؤاخذه نمایی، من تو را به کرمت طلب خواهم کرد و اگر به آتشم در افکنی همه ی دوزخیان را باخبر خواهم ساخت که دوستت می دارم...» (فرازهایی از نیایش سحرهای امام سجاد علیه السلام)
«...الهی! گیرم که بر عذاب تو صبر کنم، چه گونه بر رنج فراقت صبر کنم؟!» (مناجات شعبانیه حضرت علی علیه السلام)
دیدیم که چه گونه محبت عمیق و بی شائبه ی پروردگار در جان امام علیه السلام ریشه دوانده و آتش اشتیاق در سراسر وجودش شراره می کشد و حرارت سوزان آن در کلام و بیان آن حضرت جاری گشته است.
در این شور خالصانه و وله و شیفتگی وصف ناپذیر آن بزرگوار برای ما درس هاست تا ما نیز همان گونه مهر مولایمان حجت بن الحسن علیه السلام را در دل پرورده و از نور و حرارت آن، حیات خویش را شور و روشنایی دیگر بخشیم.
البته در مسیر رسیدن به مهر محبوب موانع بسیاری وجود دارد. در زندگی روزمره کم نیست مسائلی که حواس را به خود جلب نموده و ذهن و اندیشه را به خویش مشغول می سازد و میان ما و امام زمانمان فاصله می افکند.
اما ماه پر برکت رمضان با برنامه های پربار و انوار رحمانی خود این امکان را فراهم می آورد تا فارغ از دلبستگی ها و وابستگی های پوچ به مولایمان بیاندیشیم و ارتباط معنوی خویش را با وی تحکیم بخشیم.
و نیز در مناجات و عبادات شبانه از پروردگار بخواهیم که مهر این ولیّ و پدر مهربان را در قلبمان ثابت و استوار ساخته و هیچ گاه ما را از نعمتش محروم نسازد و شور و اشتیاقی در جانمان بیافکند از جنس آن چه در قلب آن جوان شوریده افکنده بود:
...شب های رمضان منبر می رفتم و موضوع صحبتم را امام زمان علیه السلام قرار داده بودم، جوانی هر شب به مسجد می آمد، اوایل آن دورترها می نشست و هنگام بحث و استدلال علمی با دقت گوش می داد.
شب های بعد که مقداری از وظایف شیعه و محبت به امام زمان علیه السلام را می گفتم، او جلوتر می آمد و با شنیدن نام آن حضرت منقلب شده و اشک از چشمانش جاری می گشت.
شب های آخر کاملا جلوی منبر برای خودش جا گرفته بود. حالات عجیبی از خودش نشان می داد و نجواهای سوزنده و عاشقانه از درون قلبش بر می خاست که دیگران را متأثر می نمود.
منبرها تمام شد و دیگر او را ندیدم. سراغش را از دوستانش گرفتم. گفتند او بسیار متحول شده و اعمال و رفتار و عباداتش دگرگون گردیده. سرانجام روزی او را دیدم. لاغر شده بود و رنگش زرد و نزار به نظر می رسید.
با دیدنم اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: خدا تو را خیر دهد که مرا به راه انداختی و راه را نشانم دادی. در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبودم. کم کم تکان خوردم و علاقه پیدا کردم او را ببینم. در آن شب های رمضان آن قدر او را صدا زدم تا عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند... .