زن از راه می رسد با کودکی در آغوش، دخترکی نیز به دنبالش روان است، میزبان به استقبال شتافته و خوش آمد می گوید و بوسه ای به گونه ی دخترک می زند، چشمش که به کودک می افتد بازو گشوده باخنده می گوید: ماشاءالله چه کوچولوی نازی بیا ببینم عزیزم!

طفل، ترسان خود را عقب می کشد و بغض می کند، مادر او را به خود می فشرد و آرام می نماید، فضا آکنده از همهمه ی شادمانه ایست و میهمانان جای جای مجلس نشسته و سرگرم گفتگو و خوردن و آشامیدن می باشند.

زن به همراه فرزندانش سراغ دوستان خود رفته و کنارشان روی صندلی می نشیند، سپس خم می شود تا دخترک را روی صندلی جا به جا کند، کودک که با خم شدن مادر خود را در خطر افتادن یافته با انگشتان کوچکش به لباس وی چنگ می زند و از شدت اضطراب محکم به او می چسبد، وقتی خاطرش آسوده می شود نگاهی به اطراف انداخته و محیط جدید را کاملا ورانداز می کند و از مشاهده ی فضای شاد میهمانی احساس نشاط کرده و صدایی حاکی از رضایت و خوشحالی سر می دهد، بعد چشم می گرداند و خواهرش را تماشا کرده و برایش لبخند می زند، زن همانطور که گرم گفتگو ست شیرینی خامه ای بر می دارد، کودک باشور و هیجان خاصی دست دراز می کند و همه می خندند. مادر شیرنی را به کودکش نزدیک می کند و او مشتاقانه دست بر انگشتان مادر نهاده و شیرینی را به دهان می برد. مادر کمی دست خود را عقب کشیده تا کودک آنچه در دهان دارد ببلعد اما او معترضانه دوباره دست مادر را به دهان می برد و با اشتها شیرینی را می مکد. زن بشقاب میوه را مقابل دخترش می گذارد و پوست موز را برایش جدا می کند، باز کودک در آغوشش با شور خاصی تکان می خورد و دست دراز می کند، مادر لاجرم تکه‌ای از موز جدا کرده و به سمتش می گیرد، او انگشتان کوچکش را بر دست مادر نهاده و با عجله میوه را به دهان می برد. زنی که کنار آنها نشسته آغوش می گشاید و نوازشکنان کودک را از مادر می گیرد او از همانجا نگاهی به صورت زن می اندازد، او را آشنا نمی یابد، لحظه ای چهره درهم کشیده و مردد می ماند، آنگاه نگاهی به سیمای مادر می افکند و از این که وی نیز در همان نزدیکیست احساس اطمینان خاطر کرده و آرام می گیرد و از لبخند او به طنازی قهقهه سر می دهد.

...ساعتی گذشته و کودک روی بازوی مادر به خواب رفته و او همچنان گرم گفتگوست، دخترک که کنار مادر نشسته سر در گوش وی برده آهسته چیزی می گوید، مادر سری تکان می دهد سپس سر برگردانده و می گوید: نرگس جان این بچه رو بگیر من دخترم رو ببرم بیرون و برگردم.

کودک تا جا به جا می شود چشم گشوده و دور شدن مادرش را نظاره می کند بعد از نو نگاهی به اطراف می اندازد و به چهره ی زنی که او را روی پانشانده خیره می شود و بهت زده و خالی از احساس به انتظار می ماند. خبری از باز گشت مادر نیست، چهره در هم می‌کشد و ناشکیبایی می نماید. زن دستی به صورت او کشیده و ناز و نوازشش می‌دهد و کودکانه با او سخن می گوید تا سرگرم شود اما کودک گویی او را نمی بیند، تنها به مسیر رفتن مادر نگاه کرده و گریه سر می دهد. زن های دیگر یک به یک صدایش می کنند:

- نه کوچولو! گریه نکن الآن مامان میاد!

- ببین! ببین! مامان اونجاست!

...اما او گویی صدایی نمی شنود!

- بیا بغل من! بیا پیش خاله!

کودک شیون کنان پشت کرده، خود را عقب می کشد.

زنی تکه ای موز به طرفش دراز می کند، او با فشار دستان زن را پس می زند. آن یک بازیچه ای برایش جور می کند اما کودک آن را به زمین می اندازد، یکی بر روی میز ضربه می زند تا حواس او را به خود جلب کند ...

صدای گریه اش لحظه به لحظه شدیدتر شده و بر بی قراریش افزوده می شود. زن ناچار بر می خیزد و با سر درگمی میان سالن قدم می زند و طفل را به آغوش می فشرد و اما او با قدرتی شگفت بادستانش به او فشار آورده و فاصله اش زیاد می شود، بی آنکه بیمی از افتادن داشته باشد تقلا می کند تا خود را از آغوش زن رها سازد.

همه ی حاضران به اینجا جمع شده بعضی از جا برخاسته و خیره مانده اند.

حالا دیگر چشمان نمناک کودک به نقطه رفتن مادر مات مانده و گونه هایش از اشک خیس، ناله هایش خاموش و نا امیدی و وامانگی در نگاه معصومانه اش موج می زند. چند نفس بلند می کشد و صدای بغض آلود خفه ای از سینه برآورده و رنگ صورتش دگر گون می شود... .

زنی که رو برویش ایستاده فریاد می زند: ای وای! خدا مرگم بده! مادرش رو صدا کنید این بچه از دست رفت...!

***

به راستی مگر مادر چند قدم از این طفل دور شده بود؟! مگر چند دقیقه از جداییشان می گذشت؟! چگونه در آغوش دیگران هرچند دوست و خیرخواه احساس نا امنی کرده، لذیذترین ها را نمی خواست و زیباترین بازیچه ها سرگرمش نمی کرد و هیچکس را جز مادر نمی طلبید؟!

آخر این مهر و شیدایی از چه سنخیست؟!

« الْإِمَامُ الْأُمُّ الْبَرَّةُ بِالْوَلَدِ الصَّغِيرِ ... »

امام چون مادری نیکوکارست نسبت به طفل صغیر.

(الكافي/ باب نادر جامع في فضل الإمام و صفاته/ ص۱۹۸)

چه مدتیست که از مولای مهربان تر از مادر خویش دور افتاده ایم و میان ما و او فاصله تا کجاست؟!

آیا او سبب آمدن و ماندن ما در عرصه ی حیات و نزدیکتر از مادر به مانیست؟!

آیا در همین اطراف در کوچه هایمان غریبانه قدم بر نمی دارد و نا آشنا به مجالسمان سر نمی زند؟!

آیا فقط یک بار و فقط یک بار حسی مشابه این طفل معصوم را درباره ی او تجربه کرده ایم؟!