دهکده مرزی
مردهمچنان در افکار خود غوطه ور بود که صدای همسرش او را به خود آورد:
- میگم باورت میشه دوسال مأموریتت تموم شده و حالا داریم به شهر بر می گردیم.
- نه من که باورم نمیشه انگار همین دیروز بود این جاده خاکی رو طی کردیم و به سمت روستا رفتیم.
- چه استقبالی از ما کردند دود و بوی اسفند که توی منقل می ریختند هنوز تو مشامم هست.
برای لحظاتی تصویر آن صحنه پیش روی مرد نقش گرفت: ... عده ای مقابل مدرسه به انتظار ایستاده و فضا آکنده از دود اسفند و بوی مطبوع آن بود، کدخدا قدم پیش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: خدا خیرت بده به بچه های ما درس میدی تا حق و باطل رو بشناسند و به بی راهه نرند.
زن ادامه داد: بچه ها و جوونا خیلی به تو و کارهات دل بسته بودند، جوری که من فکر می کردم اینجا موندگار میشیم.
مرد با شنیدن این کلام پرسید: حالا هر چی که بود تموم شد ولی می خوام بدونم واقعاً رنج و مشقتش خیلی زیاد بود ؟
زن: حقیقتش نه، اون قدرها هم غیر قابل تحمل نبود مشکلات و سختی هاش هم یک شیرینی و رضایت خاطر خاصی همراهش داشت، خلاصه من که عادت کرده بودم، هرچی بود مردمش خیلی ساده و با ایمان بودند، حیف که دشمن جوونا رو آروم نمی گذاشت و اونا رو با تبلیغاتش به سمت خودش می کشید.
مرد به یاد صحنه ای افتاد که معاون آموزش و پورش منطقه جلسه تشکیل داده تاکید کرده بود: اینجا به خاطر موقعیت جغرافیایی خاصی که داره بیشتر از هر جایی زیر ذره بین دشمنای اهل بیته و خیلی تلاش می کنند دهکده مرزی رو پایگاه تبلیغی خودشون کنند... .
پس نگاهی به همسرش انداخت و گفت: حالا که فکر می کنم می بینم خیلی هم قدردان و حق شناس بودند، از هیچ همدلی و محبتی فروگذار نمی کردند.
- درسته اما این میونه دلسوزی های صاحب خونمونم خالو سبحان یک جور دیگه بود یادت میاد؟ از همون اول به تومی گفت چرا راضی شدی زن و بچه ات بیان تو این بیقوله، نه آبی نه برقی نه رفاهی و آسایشی!
-- یادمه وقتی بهش می گفتم آمدم به روستائییا خدمت کنم می گفت این حرفا مال قدیماست که روستا از خودش نیروی بومی نداشت الان اینجا خودش جوونای تحصیل کرده داره که لازم بشه هم درس میدن هم به آبادانی ده می رسن، تو بهتره خانواده ات رو به شهرتون برگردونی تا این قدر سختی نکشند.
- حق داری دلسوزیاش انگار تمومی نداشت. همیشه مسئول درمونگاه رو مثال میزد، می گفت همین قدیر ورزی هم باسواد ه وهم پول دار، با اوضاع روستا هم کاملا آشناست و بهتر از تو هم می تونه به مردم برسه... .
چیزی درذهن مرد جرقه زد و احساسی نا خوشایند و تلخ در وجودش پیچید و مثل آن که نکته ای را به یاد آوره باشد گفت: اما وقتی همین جمله رو برای معاون اداره تکرار کردم و گفتم این قدیر ورزی حتی بهتر از من به مردم اینجا می رسه در جوابم گفت: اما حتما اینم می دونی که قدیر اونور مرز درس خونده و زیر دستشون تربیت شده؟
درست می گفت قدیر ورزی پسر زن خالو سبحانه از شوهر اولش، پدرش هم اهل عربستان بوده دیگه!
- واقعا؟
- معلومه این رو خود ام هاجر زن خالو سبحان می گفت. تازه می گفت خیلی هم هوای معلمای مدرسه رو داره هر از گاه یک رسیدگی هایی هم بهشون می کنه.
اندک اندک حال و هوای مرد دگرگون می شد، خاطرات همچون قطعات پازل کنار هم چیده شده و حقایقی پیش رویش نقش می گرفت، جمله کدخدا در ضمیرش تکرار گشته و مفهوم آن در اعماق وجدانش پژواک می یافت، پس با خود زمزمه کرد: پیرمرد هر وقت می رفتم سراغش نصیحتم می کرد و می گفت نگاه به سختی و مشقت زندگیت نکن، حساب کن اگر دست یک جوونو و نوجوون فریب خورده رو تو دست امام زمانش بگذاری چه اجر و پاداشی نصیبت میشه... این بار دیگر صدای همسرش او را به خود آورد که می گفت:
- خوب الحمد لله امسال دیگه عید غدیر رو کنار خانواد مون هستیم شاید بشه تو این فرصت باقی مونده ترتیب یک جشن رو بدیم نظرت چیه؟
مرد که در افکار خود غوطه ور بود تنها گفت:حتما؛ بعد از اون همه وفاداری به عهد و پیمان و ادائ رسالت!... لعنت خدا بر شیطون این همه مدت چه پرده ای جلو چشم و گوش من انداخته بود و متوجه حقیقت نمی شدم … .
زن این بار گفت: بالاخره رسیدیم اما انگار تو اصلا حواست جای دیگست؟!
مرد: ببین وقتی کامیون اساسیه رسید از فامیل و خانواده کمک بگیر تا وسایل رو باز کنید، من باید برگردم.
زن: برگردی؟! حالا که دیگه نه مأموریتی داری و نه اونجا محل مناسبی برای زندگیه، چه چیز تو رو وادار می کنه که به اون روستای دور افتاده در آخرین نقطه مرز برگردی؟!
-غدیر!
-قدیر؟ تو با اون یارو قدیر چه کار داری؟
- قدیر نه! غدیر و پیمانهاش غدیر و رسالتهاش.
-غدیر؟! لااقل یک فرصتی بده با تو بیاییم صبر کن!
یکی از نوشته های قدیمی بود تقدیم به دوستان