افکار سرگردان، باز هم مرا در خویش می‏پیچد و می‏تابد و به گردابی دوباره می‏افکند که مرا با خویش به عمق فرو می‏غلتاند.
و جز تو آیا چه کسی است که دست مرا از این مهلکه همیشگی خواهد گرفت؟
آری! فقط تو، مولا! که باز هم سوار سفیدپوش جاده‏های غبارآلوده‏ای.
تشویش من، باز هم مرا ناخودآگاه به سمت تو گسیل می‏دارد ای آخرین تکیه‏گاه! تا باز هم همین چند کلامی که به نام تو از خاطرم فرو می‏چکد، نقطه امنی باشد و آسایشی یا انگیزه‏ای برای باز هم زیستن و تحمّل کردن و باز هم انتظار و انتظار و...
روز میلاد تو، تصویر معابر چراغانی، همه حضورم را آتش می‏زند. بگذار بگریم!
جمکران، دوباره میزبانِ چشمان اشک‏آلود من است و هق هق هر هفته‏ام.
در خلوت‏ترین ساعات روز، دنج‏ترین نقطه دنیا همواره شاهد ضجّه‏های غریبانه‏ای است که از خسته‏ترین حنجره تاریخ بیرون می‏پاشد. بگذار فریاد بکشم!
ای مردم! ای همه مردم! صدای مرا بشنوید.
ای کاش کلمات زبانی داشتند تا احساس مرا واقعی‏تر نشان می‏دادند! آن وقت، به یقین، صدای این متن، کودک خواب‏آلود را وحشت‏زده می‏کرد.
با تو سخن می‏گویم، ای آخرین امید! امّا این‏که چرا پاسخی نمی‏دهی، هرگز ندانسته‏ام. شاید من لایق شنیدنِ پاسخی نبوده‏ام. شاید هنوز آن چنان عاشق نیستم! شاید هنوز لال مانده‏ام و آن گونه که باید، نمی‏توانم تو را بخوانم! نمی‏دانم؛ تنها چیزی که می‏دانم این است که تو را می‏شناسم و فریادت می‏زنم، به تنها زبانی که آموخته‏ام و با تنها نیّتی که در جان آزرده‏ام پنهان است.
آه ای آخرین نواده معصوم علی علیه‏السلام ! اینک صدای پای حادثه تو، صدای آمدنِ آن روزِ ناگریز، عابرانِ خمیده شب را حرارتی و جانی دوباره می‏بخشد.
افکار سرگردان، همچنان در فضای اندیشه‏ام می‏پیچد و می‏تابد و مرا به عمق می‏فرستد. مقرّی نیست و گریزگاه‏ها، دیری‏ست مسدود مانده‏اند. هرچه می‏نگرم، جز تو پناه نمی‏یابم.
مولای من! دیر است. انتظار، فرسایشِ زندگی است؛ بر ما مپسند که این‏گونه بیقرار بمانیم. تاب تحمّل، دیر زمانی است که از دست رفته است. به ساعتِ خورشید نگاهی بینداز مولا! شاید وقتش رسیده باشد...

اگر تو بیایی...!

ام البنین امیدیتمام سروها قد کشیدند و ما هم انتظار...
نرگس هم اهل زمستان است و انتظار، با تمام صبوری‏هایش گاه ناشکیبی می‏کند برای آمدنت. این‏جا هوا، هوای ناشکیبی است، هوای بی‏تابی است، این‏جا تشنگی فریاد رسایی دارد که به ذهن مشوش دریاها خطور نمی‏کند. حال و هوای این‏جا را با کدام فعل چشم به راهی می‏شود صرف کرد؟ ای خواستنی‏ترین آرزوی هر دل! ای تصور نامتصور! ای دور، ای نزدیک‏تر از نزدیک، ای حقیقت مبهم و ای راز مگوی هستی! فاش شو، آشکار شو، برون آی!
این‏جا خمودگی، مجال سرودن به گلواژه‏های نیاز نمی‏دهد. این‏جا خاموشی، جریان تند سراشیبی‏های غفلت است. این‏جا عدم، نقطه پیوند هستی با «هیچ» است. این‏جا از «هیچ» حقیقتی معلوم ساخته است که از «نمی‏دانم»های بی‏شمار و از مجهول‏های بی‏هویت سرچشمه می‏گیرد.
این‏جا... همان «نمی‏دانم کجا»یی است که برهوت آدم‏های عصر ماست.
اما اگر تو بیایی...
اگر تو بیایی، مرداب‏های باورمان به چشمه‏ساران زلال روشنی و امید بدل می‏شود. اگر بیایی، دشتستان نابارور خیال، تا ناکجای ذهن بارور می‏شود و ثمره یقین می‏دهد. اگر بیایی، تاریکی محض جهان می‏میرد، خورشید زنده می‏شود و گندمزاران طلایی عدالت، خوشه خوشه، موج می‏زنند و در پرتو گرمای دست‏های سخاوت تو در مزرعه‏ای به وسعت تمام جهان، رقص‏کنان می‏درخشد.
بیا که موعد آمدنت را تمام گلدسته‏های مساجد شهر جار می‏زنند و غبار رسیدنت را تمام جاده‏های موازی تنفس می‏کنند.
ای قلب حیات!
نبض زندگی در گام‏های آمدنت می‏تپد و طنین قدم‏هایت، تولد دوباره روح متعالی انسان است. و عروج سبکبالانه انسان تا ملکوت آسمان‏ها...